عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : دو شنبه 10 تير 1392
بازدید : 463
نویسنده : مسعود شعباني


دیوارهای سنگی زندان،برای حفاطت جامعه از شر زندانی نیست بلکه برای حفاظت زندانی از شر جامعه است.(آرتور کوستلر)

 

برای کسانی که افقشان از لبه فنجان فراتر نمی رود،طوفان در فنجان چای،به اندازه طوفان های دریا حقیقی است.(آرتور کوستلر)

 

پرستار خشن را به یک پرستار دلسوز ترجیح داده ام.ترحم،انعکاس بدبختی خود آدم است و بدبختی را چهار برابر می کند.(آرتور کوستلر)

به مردی که یک پایش را از داده است گفتن اینکه کسانی هستند که هردو پایشان را از دست داده اندتسلی دادن نیست بلکه دست انداختنش است.در درجه معینی از درماندگی و بیچارگی،دیگر هر مقایسه کمی معنایش را از دست می دهد.(آرتور کوستلر)

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.(صادق هدایت)

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من زندگی رادوست دارم اما از زندگی دوباره می ترسم دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم ولی از پاسبانان می ترسم عشق را دوست دارم ولی از زنها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آیینه میترسم سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم
من می ترسم، پس هستم این چنین میگذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم.(حسین پناهی)


تاریخ : دو شنبه 18 دی 1391
بازدید : 450
نویسنده : مسعود شعباني

مدت هاست که نشسته ام

 

در انتظار زمستان

 

در انتظار سرمای بی پایان

 

در انتطار برف ومه وباران

 

تاببینم یخ زدن زمین را

 

تابشنوم صدای ناله این قلب های آهنین را

 

مدت هاست که احساس میکنم

 

عمریست که دنیای من سراب بوده است

 

عمریست که فردای من تکرار گدشته و روزهای پرعذاب بوده است

 

عمریست که کابوس من آن آرزوهای شبیه حباب بوده است

 

عمریست که تاریخ را به اشتباه ورق زده ام

 

عمریست که مرگ رادیدم و به آن خندیده ام

 

عمریست...


تاریخ : دو شنبه 11 دی 1391
بازدید : 338
نویسنده : مسعود شعباني


خسته ام!!!


از این همه خستگی ملال آور


از این همه چشمان عصیانگر


از این همه گورهای بی پیکر


از این همه دلهای سوداگر


خسته ام؟!


شاعری می گفت:


چرا در قفس هیچکس کرکس نیست؟!


خوب اندیشیدم؛


بعدفهمیدم؛


اگر در قفس ماکرکس بود


دیگر؟!


مجنون؛
عاشق آن لیلی نازیبا نبود!!!


پول؛معیار سنجش ما آدم ها نبود!!!


خیام؛آن شاعر خراباتی ترک دنیا نبود!!!


و دنیا؛جای آتش بازی موشک ها نبود!!!


وچه زیبا گفت شاعر:


چشم هارا باید شست


جور دیگر باید دید!!!


چشم هاراشستم؛جور دیگر دیدم!!!


عقل هارا دیدم سوار بر اسب سرکش خیال!!!

 


مجنون را دیدم دلزده از لیلی و این عشق محال!!!


وخیام را دیدم پادشاه دنیای عقل و خیال!!!


اما دوامی نداشت؟!


نگاه سهراب گونه ام به زندگی!!!


بعد فهمیدم؛چشم یک سرباز است


وعقل پادشاه این سرباز


وباخود گفتم:عقل را باید شست


جور دیگر اندیشید


 


تاریخ : یک شنبه 28 آبان 1391
بازدید : 330
نویسنده : مسعود شعباني

 

برف می بارید؛
برفی سخت!
ومن در اندیشه های خود؛
در سفر زمان بودم
ناگهان صدایی شنیدم؟!
ودیگر هیچ ندیدم!!!
تصادف بود و ضربه ای؛
به این زندگی پردرد!
ناگهان دیدم؛
مرگ را!!!
روحم رادیدم؛
سخت می لرزید!
روح عریان شده مبهوت!
به اطراف چنان می نگریست که گویی؛
غریبست دراین حوالی!!!
ناگهان ترسید؟!
از خدا می خواست؛
یک فرصت اندک
یک زمان کوچک محدود
یا شایدم یک دنیای بی برگشت!!!
و خدا خندید...
روحم را دیدم؛
تفکرکنان!
گویی عذاب می کشد؟!
عذاب آن روزهای بی جواب می کشد!
وناگهان یادش آمد؛
داستان خیانت به آن همسر معصوم
یا که سرقت در آن شهر بی قانون!
یاشایدم ظلمش به برادرش
یا حق الناس که شدبرایش؛
حلال تر از مال پدر!!!
شایدم یاد مادر پیرش افتاد؛
یاد آن مادر پیرو معلولمان
که نداشت جایی در آن خانه گران!!!
روح را دیدم غرق در افکار
بانگاهی گم شده در امیال!!!
که چرا؟!که چرا؟!
زندگی را روزمرگی دید؟!
عشق را بسان طعمه ای برای ماهی دید!
و انسانیت را؛
واژه پوچ توخالی دید!
و مرگ را؛
شایسته اهل نداری دید!
این همان روح است
ولیکن؛
زندگی دیگر برایش جای این همه تکرار نیست!!!
همان روح که صدای مرگ را؛
باشکستن خود می شنید!!!
آری او مرده؛
چه مرگ غم انگیزی!!!
وناگهان صدایی شنید؛
برزخ؟!
شاد می شود
و ناگهان غمگین!!!
می رود خسته وشکسته!!!
بعدها شنیدم که می گفت؛
چقدر گرم است
این بهشت آتشین...

تاریخ : سه شنبه 23 آبان 1391
بازدید : 314
نویسنده : مسعود شعباني

آی مردم!

آی مردم!

باشمایم

باشماکه  زندگی را؛

در دوزخ و بهشت خلاصه کردید!

ترسیدید؛

عشق را کشتید!

وبهای آن را؛

به قیمت یک تکه نان دادید

باشمایم

این مردمان افسرده خاموش!

باشما که کودک گل فروش خیابان را؛

با نگاه سرد خود بلعیدید

آی مردم!

آی مردم!

باشمایم

باشماکه درچشمان خود

زنان فاحشه شهر را؛

شهوت پرستان عریان دیده اید!

ونخواستید بدانید که

این جماعت

بهای بقای زندگی تاریک خودرا؛

به قیمت گزاف خودفروشی داده اند!

با شمایم

با شما که عشق را؛

بازیچه بی مقدار دانستید!

یا که آن را؛

منطق آن مردم عیار دانستید!

یا شایدم عشق را؛

چون کلامی

پرشده از تکرار دانستید!

باشمایم

ای صحنه گردانان هفت رنگ!

با نقاب های کهنه و رنگارنگ

و روحی مملو از نقش های

قهرمانان پوشالی خاکستری!

وندانسته اید که

در پس پرده این فیلم بلند؛

نبوده اید جز

لشگر سیاهی این شهر قشنگ!

ندانسته اید یا نخواسته اید؟!

که بدانید؛

زندگی رویا نیست؟!

زندگی؛

جای عروسک خیمه شب بازی و

رقص عروسک ها نیست؟!

زندگی؛

یک رئال بی پایان است...

یک دغدغه ساده و

بی الهام است...

 


صفحه قبل 1 صفحه بعد

با عرض سلام خدمت تمام عزیزانی که به این وبلاگ توجه دارند،سعیمون اینه که مطالب و نوشته هایی که در این وبلاگ قرار میگیره بیشترش ازبنده(نویسنده وبلاگ) باشه،امیدوارم خوشتون بیاد.

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس delneveshteh13.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 6957
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com